آقای عین محترم، دیروز، پس از چندین ماه شما را دیدم؛ چاق شدهاید، صورتتان اصلاحنکرده، موهایتان بسیار کوتاه و زیر چشمانتان کبودست. از کنارتان که رد میشدم، ترکیبی نفرتانگیز از بوی عرق و بوی بسیار شدید قهوه میدادید. نگاهتان برخلاف گذشته، بین نقاط در نوسان نیست، خیرهست به یک نقطه، دیگر ضربان هیجانزده نبضتان در حضور من، از روی پیشانیتان، مشخص نیست. کفشهایتان، بسیار کثیفست و لباسهایتان همانست که چندین ماه پیش؛ شگی و بینظمیتان، نفرتانگیز ست.
در دانشکده، دیگر درحال پرسه زدن، نمیبینمتان. اغلب یا در حال نوشیدن قهوهاید، یا با یکی دو نفر در حال گفتگو، دیگر در حین صحبت دستهایتان را مثل جنزدهها تکان نمیدهید، حالاتتان را در چهرهتان منعکس نمیکنید. در حین صحبت، دستبهسینه میایستید، به افراد نگاه نمیکنید، حرکت لبهایتان تقریبا غیرقابل تشخیصست.
آن روز، وقتی لحظهای در برابرتان قرار گرفتم، ناچارا چشم در چشم شدیم. چشمهایتان، غصهای نداشت، خوشحال نیز نبود. واضحا خسته، اما به شکلی اذیتکننده، ناخوانا. نگاهتان خیره بود. شاید تمایل داشتید مرا بکشید و چشمهایم را از کاسه دربیاورید، شاید هم هنوز مرا دوست داشته باشید، شاید هم در دچار فراموشی شده باشید و اصلا مرا به خاطر نیاورده باشید؛ به هر حال آقای عین نسبتا محترم، من هنوز از شما متنفر هستم.
احتراما، خانم میم
از خواب بیدار شدم، خیلی آرام، بدون آنکه چشمم را حتی باز کنم. به سرعت خوابم را مرور کردم :
".بازگشته بودم، در گرگ و میش در شهر قدم زدم، در خلوتترین لحظات شهر. در طبقه دوم آن کافه بسیار کوچک، یک سفارش گرانقیمت دادم. در خوابگاه بودم، به قصد خارج شدن برای خریدن یک خودکار آماده شده بودم، وارد آسانسور شدم، با دو نفر مواجه شدم، خوابگاه، آقای کاف و پسرک سالپایینی، در حال همراهی آقای کاف. آقای کاف گریه میکرد، پرسیدم اتفاقی افتاده؟ گفت "مگه نمیدونی؟" گفتم نه. گفت "جوی خون راه افتاده اون پایین، همه شورشیا رو از دم تیغ گذروندن". "پس بهتره بیرون نرم؟" گفتم. گفت آره. و رفتیم نمازخانه خوابگاه، شلوغ بود. پدرم را پیدا کردم. ازش عذرخواهی کردم. بیدار شدم."
آقای کاف موردیست که همیشه فکر کردن بهش، دلگیرم میکند. یک ، با نیمچه تحصیلات آکادمیک، با این تفاوت که برخلاف باقی همقطارانش، کمتر وچار ژست مصالحه دینی شد، اصالتش را حفظ کرد. همراه بچهها، به سفرهای زیارنی میرود، شوخست و خوشخنده، پیش از اذان مغرب به طبقات سر میزند، اتاق آشناها را با ذکر "سلامن علیکلم" باز میکند و چند ثانیه تا چند دقیقه، بسته به وضعیت مخاطب میهمانشان میشود. دم در نمازخانه میایستد، به هرکس وارد میشود، عطر میزند، سوالاتی بین دو نماز میپرسد، سیم ظرفشویی، بادکنک، عطر و دمکنی به بچهها هدیه میدهد. در اتاق نهاد را زمانی که خودش هست چهارتاق باز میگذارد، رهگذران آشنا میتوانند بروند پیشش بنشیند با او گپ بزنند. پارسال، در سن سیوچهار سالگی ازدواج کرد.
آقای کاف، برای من تصویری از یک زندگی ساده بوده، شاید کمی ناراحتکننده. آقای کاف، یک مرد سیوچهار ساله، تا یکسال پیش ش زندگی میکرد، یک موتور اسپورت دارد، با آن به خوابگاه میآید، در شهر لباس ت نمیپوشد، تلاش میکند متد علمی را درک و ترویج کند و در عین حال نگاهی به پارادایمهایی سنتی در علوم و طب دارد. زندگی آقای کاف در پیشنمازی، سفرهای زیارتی و تبلبغ دین خلاصه میشود، ناگاه یاد سایلنس اسکورسیزی افتادم. آقای کاف، به فراخور شرایط، وما حامی حکومت بوده و من، ناخودآگاه سعی کردم برای او یک تراژدی متصور شوم، یک پارادوکس؛ آقای کاف، در خواب من دچار فروپاشی شد.
آقای کاف دارای دو زاویهست. زاویه فکری و زاویه انسانی. آفای کاف انسان ارزشمندیست، مهربان، خندهدار، همدرد. او برای روابط انسانی ارزش قائلست و بین جنبههای فکریعقیدتی و انسانی، تمایز میدهد. درباره زاویه فکریعقیدتی او. فاک زاویه فکریعقیدتی، من دلایل کافی برای مشکلی نداشتن با آقای کاف دارم. آقای کاف عزیز، اولین روزی که برگردم خوابگاه، در راه بازگشت از سلف، سری به اتاق نهاد میزنم، با یک سوغاتی ناقابل برای عرض دلتنگی.
(شاید روزی درباره عذرخواهی از پدر، صحبت کردیم.)
آقای دکتر غین عزیز، همکارانتان نفرت مرا برمیانگیزند، مشتی بیخرد که بی پیشوند دکتر، احدی آدم حسابشان نمیکند. شما در سمت مقابل، برای من تجلی احترام در این محیط دلگیر هستید.
دلم تنگ آن روزیست که از پزشکی راهی بیمارستان شدم تا جلسه کوچکی داشته باشیم. همان روز که آمدم داروخانه، روی آن میز زمخت نزدیک یخچال داروهای بیولوژیک نشستیم. و شما صحبت کردید از جنبشی که باید آغاز شود برای حرکت به سمت علم دینی و خوانشی نو از فلسفه علم؛ دروغ چرا، آنروز دوباره دلم گرفت، از آنکه دغدغههایتان به تناسب شخصیتتان، برجستهست و دیدتان، بسیار بسیار فراتر از آن جانوران آکادمیک، لیکن باور دارید دغدغههایتان اصیلست و حقیقت، شاید حتی گمان شک کردن را نیز هرگز نکرده باشید.
آقای دکتر غین دوستداشتنی، به خاطر دارید آن آقا را؟ همان که گمانم میتوانست شین باشد. آقای شین افسرده را که با تصویری از دفترچه بیمه در موبایل تمام اینترنها را عاصی کرده بود. او که اصرار داشت آن دارو را برای همسرش-در آن شهر متوسط در فاصله ۹۰ کیلومتری- تهیه کند. همان داروی کمیاب. و نهایتا، پس از درک توجیهناشدنی بودن آقای شین افسرده، شما را صدا کردند.
آقای شین، شاید آنروز که برخلاف رضایت پدرش و برخلاف رضایت پدر خانم شین مریض، با ایشان ازدواج کرد، تصور نمیکرد دو سال و چهار ماه و نوزده روز بعد، در انتظار دوازده میلیون تومان حاصل از فروش موتور مدل نودوچهارش-همان که به برادر سپرده بود به فروش برساند و در اسرع وقت حاصل را به حسابش واریز کند- هفت ساعت بر روی نیمکت زرد رنگ روبهروی آبخوری، در نزدکی تالار آبگینه، بگذراند؛ نیمهخواب، نیمهبیدار. با اینحال این میتوانست شش دوز بعدی داروی همسرش را تامین کند. شاید تاریکی بامداد، این واقعیت که نیاز به تجویز دکتر و دفترچه بیمه برای دریافت این داروی به خصوص وجود دارد را از خاطر آقای شین افسرده برده بود. این اشتباه اما اشتباهی بود میتوانست منجر به گریه آقای شین افسرده در کنار آن دستشویی حال بههم زن نزدیک داروخانه شود.
آقای دکتر غین دوستداشتنی، آن روز، نگارنده تعریف کرد که شما و پسر و همسرتان را در سینما گلستان دیده بود، پسربچه بازیگوشی بود و شما هم صبور. مورد اول را نمیدانم، مورد دوم مسلمست. در واقع شما علاوه بر صبور، نسبت به دیگران، به فراخور شرایط، مهربان، دلسوز یا درککننده هستید. من متوجه هستم که این از صبر شما، آقای دکتر غین دوستداشتنی بود که حدود هفت مرتبه پروسه رسمی دریافت این داروی خاص را برای آقای شین افسرده بازگو کردید و به ایشان فهماندید که تصویر نسخه روی موبایل، برای دریافت این داروی کمیاب کافی نیست، این از درککننده بودن شما بود که برای آقای شین افسرده، به پرسنل سپردید هر تعداد دوز که لازم دارد، فردا اول صبح برایش نگه دارند تا با نسخه برسد، متوجهم که به عنوان مسئول رسمی داروخانه، مسئول برقراری نظم نیز در آن هستید و این بالا رفتن صدایتان را، گاه، میطلبد، با این حال، من کمی برای آقای شین افسرده احساس بدی دارم. آقای دکتر غین دوستداشتنی، لطفا از آن خانم چاق مسئول داخلی داروخانه بپرسید "آقای شین افسرده داروهایش را دریافت کرد؟"
بیست و هشتم مارس، صندلی های 8A و 8B یک پرواز ده و چهل و پنج دقیقه صبح بوستون به مقصد نیویورک، به نام آقای نون، دانشجوی ممتاز ریاضی MIT و دوست او، آقای صاد، رزرو شده بود. آقایان نون و صاد، این پرواز را در بیست و یکم مارس رزرو کرده بودند و علاوه بر آن، یک صندلی در پرواز بیست و سه و چهل و چنج دقیقه از نیویورک به میسلوس رزرو کردند.
آقای نون از اواسط ژانویه به این فکر افتاده بود که زمان ترک کردن MIT فرارسیدهست. از این رو، دوم فوریه، این ایده را با استاد راهنمای رسالهش آقای کاف نیز به اشتراک گذاشت، آقای کاف، متعجب از تصمیم اولین و تنها دانشجوی سانگوئیسایی دپارتمان، علت را جویا شد. حکومت دیناستس دوم، امپراطور کشورمان در آستانه فروپاشیست و پس از این بحران و سقوط رژیم، میخواهم به حکومت جدید کمک کنم». آقای کاف، سرانجام ناامید از منصرف کردن دانشجوی ممتازش، به او پیشنهاد دفاع از رساله دکترایش به عنوان پایاننامه کارشناسی ارشد را ارائه داد. پیشنهادی که آقای نون پذیرفت.
آقای نون، در صبح زیبای بیست و هشتم مارس، به همراه آقای صاد از خانه دانشجوییشان، آماده حرکت به سمت فرودگاه بینالمللی لوگان بوستون بود. وقتی که ساعت هشت و بیست دقیقه صبح، آقای نون برای آخرین بار صندوق پستی خانه را باز کرد، با آخرین نامهای که در آن خانه دریافت میکرد مواجه شد، نامهای از سانگوئیسا. نامه از طرف مادر بود، با خطی شکسته و ناخوانا"برادرت را اعدام کردند، به اتهام همکاری با رژیم دیناستس در کشتار؛ من و پدرت یک ماه دیگر میآییم، همانجا بمان"
آقای نون، پس از سوگواری مختصر و پنهانی در دستشویی خانه، به همراه آقای صاد، راهی فرودگاه شد، باید جلوی آمدن والدینش را میگرفت. حتما توضیحی برای این اتفاق وجود داشت، توضیحی که نفرت جوشیده از درون آقای نون را خنثی کند. فرودگاه بوستون در هشت کیلومتری کمبریج،ماساچوست بود و هشت کیلومتری، مسافتی کافی برای تصادفی بود که منجر لنگ زدن همیشگی آقای نون شود. آقای نون و آقای صاد، ده هفته در بیمارستان بستری بودند، استخوان پای آقای نون در اثر ضربه بخش جلوی تاکسی، به کلی شکسته بود و در اثر ضربه به پشت سر، آقای صاد برای شش هفته نیمهنابینا بود.
ده هفته پیش رو فرصتی بود برای آقای نون که پس از سوگ برادر، به فرجام حکومتی بیندیشد که یک سرباز وطن را کشته بود. برادر آقای نون در بیستوشش بیست و شش سالگی، پس از به پایان رساندن تحصیلاتش در پزشکی، در پی شورش جداییطلبان وارد ارتش شده بود. سهبار، از ناحیه کتف، ران پا و شکم تیره خورده بود، پس از ناتوانی در رزم، به مداوا در جبهه نبرد با شورشیان میپرداخت و پس از ختم قائله شورشیان، به پاس خدماتش، مدال لیاقت دریافت کرد. مدال لیاقتی که در روز تیرباران، گواه خدمات او به دیناستس و کشتار بود. این چیزی بود که والدینش، در اولین روز رسیدن، در بیمارستان به او گفتند.
آقای نون احساس میکرد که خاک سانگوئیسا، تشنه خونست و هرازگاهی، سلسلهای با نامی جدید میپروارند بلکه خود را سیراب کند. آقای نون، پس از منصرف شدن از بازگشت، به آقای کاف، درخواست بازگشت به دپارتمان را ارائه داد.
چهل سال بعد، آقای نون حین نوشیدن قهوه صبجانهاش و خواندن تیتر "قتل غمانگیز خانم الف به دست آقای نون شگفتانگیز در میسلوس" در صفحه هشتم رومه، زیر لب گفت "من این مرد را میشناسم"
خانم الف نفرتانگیز، آن روز از جلوی دفترتان رد میشدم که صدای گریه شنیدم. دروغ چرا، تکتک سلولهایم تعجب کردند، خانم الف نفرتانگیز هم گریه میکند؟ بیست ثانیه صبر بیشتر نیاز نبود، تا با فریاد "برو بیرون" از دفترتان، در باز شود و دختر گریان زشت سال پایینی را ببینم.
برای من که منتظر آقای غین مهربان، پشت دفترشان برای گپ مختصری در باب توماس آکویناس و مارتین لوتر و ابنسینا بودم، چندان غیر طبیعی نبود که از دخترک، نشسته روی راهپله و در حال گریه بپرسم "مشکلی پیش اومده؟". دختر نامفهوم و ناپیوسته، گریان، توضیح داد "سر پایانترم فیزیک۳، موبایل خاموش تو جیبم پیدا کرد، برام صفر رد کرد"؛ "ترجیحا موبایلتون رو توی کیفتون بذارید" گفتم و وارد دفتر آقای غین مهربان شدم.
خانم الف نفرتانگیز، آن روز که با یک ماگ استارباکس و قهوه سرکلاس آمدید، نگاهی به ما کردید و گفتید "شما امروز درس گوش نمیکنید" و کلاس را ترک کردید، مطمئن نبودم که جدی هستید، بالاخره اما متوجه شدم که تنها لحن نفرتانگیز، نگاه سرد و رفتار گستاخانهتان شما را تبدیل به خانم الف نفرتانگیز نکرده.
شاید روزی کسی ورقه امتحانی شما را پاره کرده باشد، استادی بر سرتان فریاد کشیده باشد، آن پسر که ترم سه ریاضی مهندسی را بیست شد و دوستش داشتید، با کودنترین دختر کلاس دوست شد، شاید تایمهای رست در کلاس میماندید و از استاد سوال میپرسیدید، چون دوستی نداشتید، شاید از خالی بودن سالن روز دفاعتان کمی رنجیده باشید، شاید همسرتان را که در دوره دکتری با او آشنا شدید دوست نداشته باشید، با اینحال، شما خانم الف زشت نفرتانگیز، ترجیح نمیدهید تنها خانم الف زشت باشید؟
درباره این سایت